کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

کیان فنی ...

میدونم تو هم فنی میشی ،عین باباییت ... دیشب بابایی داشت روروئکت رو که من شسته بودم باز میکرد که بذاره توی جعبه اش و ببره بذاره انباری که شما هم کنجکاوانه دور و برش میپلکیدی ... دیشب کلی از لباس های دست نخورده و نوت که برات کوچیک شده به همراه کریر و روروئکت منتقل شدن به انباری ! فنی مامان ! ...
31 خرداد 1392

خواب کیانانه ...

دیشب که خواب بودی گفتم یه چندتا عکس از خوابیدنت توی اتاقت بگیرم که بمونه یادگاری ! قربونت برم ... انقدر خسته بودی که برق رو که روشن کردم و کلی عکس هم انداختم اصلا تکون هم نخوردی !!! قشنگم ،خوب بخوابی همیشه ! ...
31 خرداد 1392

اولین بوس ...

امروز داشتم نماز میخوندم و طبق معمول زمانهایی که نماز میخونم شما دور و برم میچرخیدی و بازی میکردی و سعی داشتی ببینی که مهری رو که میگذارم زمین و روش سجده میکنم توی کدوم دستمه !!! البته جدیدا یه وقتایی هم میری زیر چادرم و من برای رکوع و سجده باید کلی صبر کنم ...   خلاصه ...   داشتم نماز عصر رو میخوندم ،رکعت دوم داشتم تشهد میگفتم که اومدی صورتم رو توی دستهات گرفتی و لپم رو بوسیدی و رفتی ... حیف که سر نماز بودم والا کلی میچلوندمت !!! البته بعد از نماز کلی چلوندمت و بوست کردم و قربون صدقه ات رفتم ،خودتم ذوق کرده بودی ... مرسی پسر مهربونم ! راستی جدیدا بیرون که میریم وقتی خسته میشی پاهات رو اینطوری میندازی روی دسته جلو...
31 خرداد 1392

بی قرار ...

دندوناتم دراومد و الا میگفتم از دندوناته ... بی قراری هات رو دارم میگم ،یا شایدم تا الان شما زیادی پسر خوبی بودی و مامان عادت نداره !!! به هر حال که این روزا خیلی بی قراری ،همش در حال دویدن و زمین خوردن و غر زدن و گاهی هم جیغ کشیدن ! مضاف بر اینکه هر از گاهی هم یه سر به کابینت های آشپزخونه میزنی که خدای نکرده نکنه مامان کم و کسری داشته باشه ! الان ساعت ۳ صبح روز پنج شنبه است و شما یک روز و شب کلافه کننده رو برای مامان رقم زدی ... همین الان خوابیدی اونم این شکلی ،راستی این متکا سفیده که گلای صورتی و بنفش داره رو از ییلاق آوردیم ،به درخواست من مامان جون داد به شما که روی پای من راحت تر تکون بخوری ! دندوناتم دراومد و الا میگفتم ا...
30 خرداد 1392

تحول جدید ...

یک تحول جدید تو راهه ...   احتمالا اسباب کشی داشته باشیم ! فقط موندم با شما من چه جوری اسباب کشی کنم !؟ همین دیشب که عمو سیداینا خونه مون بودن تا یک لحظه ازت غافل شدم رفتی سر کابینت و تا بابایی اومد بگیرتت سطل روغن رو خالی کردی وسط آشپزخونه !!! بابایی فقط لباس خودش و شما رو درآورد و بردت حمام ،منم یه نیم ساعتی مشغول تمیز کردن کف آشپزخونه و کابینت بودم ! وای نمیدونی چقدر سخت بود ،مگه پاک میشدن این روغنا !؟ یک رول حوله کاغذی رو مصرف کردم تا تمیز شد !!! روغن فدای سرت ،این روزا مدام میترسم از اینکه اتفاقی برای خودت بیافته !!! همین چند روز پیش سفره رو از روی کانتر آشپزخونه کشیدی و نزدیک بود خورش داغ بریزه روت مامانی گلم ! ...
29 خرداد 1392

اولین فست فود !

من خیلی به تغذیه شما اهمیت میدم ولی خواهشا امشب رو نادیده بگیر ...   خونه خاله فری که بودیم به خاله ها گفتم :من هوس پیتزا کردم ! آژانس گرفتیم و با خاله مریم و خاله فری رفتیم پیتزا پرپروک میدون پالیزی ... خیلی خوش گذشت ،هر چه قدر محاسبه کردم دیدم تا برگردیم خونه از زمان غذا خوردن شما گذشته و به توصیه خاله مریم از قسمت میانی مرغ سوخاری خاله فری که ادویه نداشت و کاملا پخته شده بود کمی بهت دادیم به اضافه سیب زمینی سرخ کرده که شما هم خیلی خوشت اومد ! نوش جونت ،ولی فکر نمیکنم حالا حالاهااااااا تکرار بشه ...  اینم توی رستوران نشسته روی میز در حال غذا خوردن به کمک مامان زهرا ! من خیلی به تغذیه شما اهمیت میدم ولی خواهشا امش...
24 خرداد 1392

اولین پایین اومدن از ارتفاع ...

امروز بعد از پست قبلی شما یه دو ساعتی خوابیدی و منم که خواب از سرم پریده بود یک کم وب گردی کردم و بعد هم بابایی اومد دنبالمون و رفتیم سایت تجمیع ... وای که من چقدر بدم میاد از این فضاهای ا-ن-ت-خ-ا-ب-ا-ت-ی ،احساس میکنم پره از آدمهای عقده ای ... بماند که موقع ر-ا-ی دادن با خانم سرپرست صندوق دعوام شد چون ایشون تشخیص دادن که بنده دارای شئونات رای دادن نیستم ! کی !؟ اونم من محجبه !!! حیف که نخواستم از موقعیت باباییت و عمو احمد اونجا استفاده کنم والا ... استغفرالله ،به گفتن چند تا تیکه بسنده کردم و تا آخر رای گیری با تنفر بهش نگاه کردم ! خلاصه ... بعد از دادن رای بابایی ما رسوند خونه خاله فری و رفت ... پریروزا که خونه خاله مریم ب...
24 خرداد 1392

دندون ششم !

این دندونه صبح نبودااااااا ...   امروز از صبح طبق معمول این روزا که برای دندون درآوردن اذیت میشی غرغر کردی و همش میخواستی بغلت کنم که من هم بغلت کردم اما دست چپم دیگه داغونه فکر کنم !!! بعد از اینکه نهار خوردی دیدم تنت خیلی داغه ،بهت استامینوفن دادم و خوابیدی و منم کنارت دراز کشیدم و مشغول تماشای تکرار سریال ساختمان پزشکان شدم (عاشق شخصیت خانوم شیرزادم) ،سریال که تموم شد تلویزیون رو خاموش کردم و خواستم کنارت یه چرت بزنم که دیدم به پهلو شدی و برای اینکه تنت درد نگیره اومدم طاق باز بخوابونمت که از خواب پریدی ... یکی نیست بگه چه کار داری بچه رو ،خوب شاید دلش خواسته به پهلو شده !!! خلاصه ،طبق معمول خودم رو به خواب زدم و فکر کردم ش...
24 خرداد 1392

اولین خم شدن ،برداشتن ،ایستادن ...

چند روزه که مدام تمرین میکنی ... وقتی ایستاده بودی خم میشدی تا یک شی رو از زمین برداری ،نمیتونستی و می افتادی زمین و ناراحت از نتونستن کلی جیغ می کشیدی ... اما امروز بعد از چند بار تمرین بالاخره تونستی اسباب بازیت رو از روی زمین برداری و بسیار هم خوشحال شدی ! حالا از اون موقع تا حالا مدام میخوای اشیای روی زمین رو برداری و اصلا هم وزنشون برات مهم نیست ،در بیشتر موارد هم موفق میشی ...   این روزا بابایی حسااااااااابی درگیر ا-ن-ت-خ-ا-ب-ا-ت و خیلی خونه نیست و شما هم بهونه اش رو میگیری ... دیشب با جمع خاله الهام اینا شام رفتیم بیرون ،شما کلی غرغر کردی و به من هم خیلی خوش نگذشت چون باباییت نبود ،کلا بدون باباییت دوست ندارم جایی برم...
24 خرداد 1392

برای اولین بار خودم میخورم !

دیگه داری کاملا مستقل میشی عمر مامان ! امروز شروع کردی به خودت غذا خوردن و فقط غذایی رو میخوردی که با دست خودت میرفت به سمت دهانت و اصلا دهانت رو برای قاشق مامان باز نمیکردی ... انقدر بامزه دونه های برنج رو توی دهانت میگذاشتی که دلم میخواست دستهای تپل کوچولوت رو قورت بدم ! نوش جونت مامان ... ...
23 خرداد 1392